مبارزه مبارزه است. فقط جبهه ها متفاوت است. چه هشت سال بروی و در مرزهای غربی کشور علیه آن از خدا بی خبران بجنگی و چه علیه سرطانی که همه وجودت را فراگرفته است.
داستان اول وقتی است که بچه سیزده ساله ای را میبینی که جلوی دوربین می آید و از پیروزی جبهه اسلام و از آرزوی شهدادتش صحبت میکند،آن وقت است که از این همه عاقلانه صحبت کردن و رشدی که این نوجوان داشته انگشت حیرت به دندان میگیری. داستان دیگر وقتی است که صحبت های کودک سیزده ساله ی دیگری را میشنوی که با سرطان دست و پنجه نرم میکند و بزرگترین آرزوی خود را شفای خود نه، بلکه ظهور امام زمان(عج) عنوان میکند و وقتی مجری از او میپرسد که فکر میکنی برای چه مبتلا به این درد شده ای میگوید خدا میخواسته که من را به خود نزدیک کند و خدا هرکس را بیشتر دوست بدارد دردش را بیشتر میکند. و انسان میماند که در مقابل این همه عظمت روح چه کند.
وقتی دنبال فصل مشترک این دو داستان میگردی، پی میبری که فصل مشترک هردو این ها، مبارزه است.مبارزه انسان را رشد میدهد.